www.facebook.com/jahanbakhshdeljou

لطفا به صفحه فیسبوک من سربزنید



برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1398برچسب:, | 12:5 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...

چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!

عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.

چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !

مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .

عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.

گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.

عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...

هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.

چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !

عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.

در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد



موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 24 شهريور 1393برچسب:, | 18:55 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

 

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان... شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,

او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,

پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به
خاک باز میگردیم , شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است , پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و برای پسرت از
خدا شفاعت بخواه , ما بهترین کارمان را انجام میدهیم به لطف و منت خدا ,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد , خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد , وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود , و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد , او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند



موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 22 شهريور 1393برچسب:, | 20:53 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

وقـتـی دو قـلــب بـرایِ یـکدیـگر بـتـپـد،هـیـچ فـاصـله ای دور نـیـست!هـیـچ زمـانـی زیـاد نـیـست! و هـیـچ "عـشـق" دیـگری نـمی تـواند آن دو را از هـم دور کـنـد!مـحـکم تـرین بـرهـانِ عـشـق ، اعـتـماد اسـت . . .اعـتـمـاد!



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:32 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

عاشق طرز فکر آدم ها نشوید
.
.
.
.
.
.
.
آدم ها زیبا فکر می کنند،
زیبا حرف می زنند
اما زیبا زندگی نمی کنند!



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:31 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

”باختم‏”‏ تا دلخوشت کنم ؛
بدان برگ برنده ات سادگیم نبود .. دلم بود !



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:29 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

نمـی دانـَم…

آلزایـمر بودی یا عـشق؟!

از روزی کـه مُبتلایَت شُدم

خـودم را

از یـاد بردم…



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:29 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

چه فرقی دارد شهر ما خانه ی ما باشد یا نباشد؟ وقتی تو نه در شهر ما هستی نه در خانه ی ما



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:29 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |


عاشق اون لحظه ایم که...
وقتی موهام از زیر روسریم بیرون میزنه
دستاتو با دقت لای موهام میکشی و با حوصله روسریمو درست میکنی میگی:حالا شد!!
نمیدونی چه حس قشنگیه تو اون لحظه نگاه کردن به صورت مردونت نفسی !؟



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:29 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |

****دلم یک شب آرام می خواهد!!
با اهنگی رمانتیک؛
چند تا شمع؛
ویک عالمه...تو....



موضوعات مرتبط: عاشقانه، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, | 11:28 | نويسنده : جهانبخش دلجوJahanbakhsh deljou |